دلم برای قیمه نثار دایی تنگ شده!

در حال گشت و گذار برای غذایی خوشحال کننده در جهت پژوهش های آشپزی ام به دستور قیمه نثار قزوین برخوردم. یاد دایی ام افتادم....بهترین قیمه نثار عالم رو می پخت، اونم نه تو خونه....تو مجالس، برای یه عالمه آدم....من اونوقت ها نمی دونستم اسم این غذا قیمه نثاره و حتی نمی دونستم این غذا قزوینی یه. کلاً از قزوین چیز زیادی نمی دونستم، الان هم نمی دونم.... به جز این که تمام کودکی ام عاشق دهاتمون بودم و دیوانه بازی های ده... دیگه تعلق خاطری به قزوین احساس نمی کردم اما این چند سال اخیر احساس خوب تعلق و دوست داشتنی در من به وجود اومده که سابقه نداشته. پارسال برای اولین بار در طول عمر گهربارم با دو تا از دوستان قزوین گردی کردیم و من دیدم ای دل غافل که قزوین رو دوست دارم.
و اما دایی ام.... آشپزرسمی هم نبود. یادم هست برای مراسم خواهر یا برادر بزرگم توی پشت بوم خونه مون دیگ ها رو روی سه پایه ها گذاشته بودند و عرق می ریخت و می پخت.... یادم هست که قبل شام توی راه پله ی طبقه ی آخر دیدمش....برام یه بشقاب پر قیمه ی قزوینی کشید و وای من عاشق این طعم و این غذا بودم. می دونم که با همه ی اعتماد به نفسم در آشپزی دیگه هرگز اون مزه رو نخواهم چشید. مزه ی قیمه نثار قزوین به دست دایی مرحوم.
دایی کچل بود، خوش قیافه و خوش قد و بالا. پنجاه و چند سالی بیشتر نداشت که دفتر زندگیش بسته شد و همه اش در فکر بود که مو بکاره. همون کله ی درخشان رو هم با کمک چند تا زلفی که بلند کرده بود و از این ور سرش شونه می کرد اونور می پوشوند و از درخشندگیش می کاست اما یادم هست که همیشه این موضوع رنجش می داد.... ظاهراً در جوانی جوان رعنای خوش قد و بالایی بود که موهای پرپشت و زیبای دخترکشی هم داشته.... یک عشق از دست رفته هم داشت. تو دهاتمون. چند سالی بود که مامان و بابای من کوچ کرده بودند به شهر. دایی و دختر مزبور عاشق هم بودند.... یعنی اونطور که تعریف می کنند طبیعی بوده که دخترها عاشق دایی من باشند چه دختر مزبور باشه چه یکی دیگه..... بعد برادر نامرد دخترک دختره رو به زور فرستاده به یک خانه ی بخت دیگر و دایی جان را هم با چاقو تهدید کرده.
 دایی شکست خورده ی پر از غم و اشک به تهران می آد و پناه می آره به خواهر بزرگتر که مامان جان من باشد که خودش با بچه و کلی دردسر تو یه اتاق زندگی می کرده اما عشق خواهر و برادری انقدر محکم ریسمانش رو تابیده بود که مامان من  همیشه حامی دایی باقی ماند و دایی همیشه هوای مامان رو داشت. بابام هم دوست صمیمی دایی بود. عاشق این خاطره ی قدیمیشون بودم که می گفت دوتایی رفته بودند سینما فیلم اژدها وارد می شود بروسلی رو دیده بودند، بعد از پایان فیلم تو خیابون جو گیر شده بودند و تمام راه رو تا خونه با لگد پروندن و جیغ های بروسلی وار از خود ساطع کردن برگشته بودند.
البته یک خاطره ی تلخ هم هست. عکسی سیاه و سفید از دایی جوان و خوش تیپ کنار پدر جوان معمولی که هر دو چوب زیر بغل دارند. هر دو دچار سوختگی شدید از ناحیه پا شده بودند.  
مامان من رو حامله بود، توی حیاط همراه عمو و زن عمو که اونها رو هم پدربزرگ دیکتاتورم به تهران متواری کرده بود و همینطور دایی مزبور در حال رب پختن در دیگ های خیلی بزرگ بودند، در حیاط خانه ای نیم ساز که بالاخره با بدبختی زمینش رو اشتراکی خریده و در حال ساختش بودند (نمی دونم اون وسط قهرمان بازی و رب درست کردن چی بوده) و خواهر و برادر بزرگم و دخترعمو تو حیاط بازی می کردند و همه شان زیر پنج سال بوده اند و دیگ رب غفلتاً برگشت و بابا و دایی و بچه ها و مامان و عمو و زن عمو همه سوختند. همه رفته بودند برای نجات بچه ها.... در آن اتفاق خیلی دم دستی دخترعموی زیر پنج سال مرد، گفتند قلبش سوخته، برادر و خواهرم سوختند. مامان طفلک که سوختگی خودش را فراموش کرده بود و همه اش به حال زن عموی بیچاره و دایی سوخته و بابای چلاق شده از سوختگی گریه می کرد. و به خاطر زن عمو به بچه های خودش زیاد نمی رسیده که مبادا دل زن عموی طفلک بشکند. البته بعداً بابا به زور دکتری که چوبهای زیر بغلش را از او گرفته بود و دعوایش کرده بود راه افتاد. دایی هم خوب شد و راه افتاد. زن عمو و عمو و بچه ها به خانه بازگشتند اما غم مرگ فریبا فراموش نشد.
و من که در شکم مامان بود چیزی یادم نمی آد فقط گاهی فکر می کنم چقدر آن حال و روز زار مامان روی حال و روز امروز من تاثیر گذاشته. شنیده ام که در دوره ی زایمان هر اعصاب خوردی ای که برای مادر اتفاق بیفته بچه رو درگیر می کنه....من هم حتماً درگیرم نه فقط با این اتفاقات با کلی اتفاق که در تمام ان دوره افتاد و من داستان هاش رو شنیده ام.
خلاصه این دایی من قصه ها و غصه ها داره که هیچ کدوم تقریباً به من مربوط نمی شد و تازه در زندگیش هم مرد کمی خشن و بدبین و لجوجی بود اما در کنار لجاجتش مهربانی و دست و دلبازی و ویژگی های دوست داشتنی هم داشت که زن دایی ام را عاشقش کرده بود و همه ی فامیل که چه عرض کنم همه ی دهاتمان دوستش داشتند. 
برای من هم همزمان مظهری از خشونت و عشق بود. هم دوستش داشتم و هم ازش می ترسیدم. یادم هست که یک بار بعد از یک مهمانی خانه شان موندم و شب دیروقت من رو به خانه مان رسوند. دو تایی با ماشینش. من جلو کنارش نشستم. یادم هست شاید فقط سه کلمه حرف زدیم. البته دلایلش متعدد هست: بد اخلاقی اش، کم حرفی اش، ترس من از او، بچه حساب کردن من، راه طولانی، تمام شدن حرف ها، حرفی نداشتن، حرف مشترکی نداشتن و هر چیز دیگر....اما به هر حال در تمام زندگی ام فکرش رو نمی کردم بتوانم با دایی ام حرف بزنم یا حرفی برای گفتن داشته باشم.
این دایی من خیلی هم خوش پوش بود. البته نه به مد روز. به مد زمان خودش. مثلاً همیشه شلوار کتان دم پا گشاد می پوشید درست مثل تصاویری که تلویزیون از جوان های دهه پنجاه پخش می کنه که در خیابان ها مرگ بر شاه می گند. دکمه بالای بلوزش هم همیشه باز و چند تایی از آن پشم و پیلی ها بیرون بود که این یکی هم من رو می ترساند. کلاً هم رفیق باز و دمی به خمره بزن و در میان دوستان خوش مشرب و خوش حساب و همه ی اینها بود.
آشپز هم بود. یک دوره ای شغلش آشپزی بود. مشاغلی که از او یادم هست، عکاسی با دوربین هایی که عکس را خودشان چاپ می کنند و بیرون می دهند، (یادم هست من این دوربین رو خیلی دوست داشتم. فکر کنم دایی در میدانی بزرگ مثلاً آزادی یا جایی تو همین مایه ها از مردم عکس می گرفت) پرتقال فروشی... شغل دیگه اش بود، کنار چرخ چوبی پرتقال هم یادم می آد که دیده امش ( همون چرخ ها که روش لبو و باقالی داغ می فروختند زمستان ها.... البته این ها مشاغل او نبود) در راه خانه شان بودیم. با دیدن ما می خندید و می گفت زود می آد خانه. درکار تعمیرات لوازم برقی هم بود، اونجا هم یادم هست که دیده بودیمش. مامان جان خواهر مشتاقش دم در مغازه می ایستاد|، از دوستش که نمی دانم کی کی آقا بود می خواست که صداش کند و همدیگر را که می دیدند گل از گل شان می شکفت و تازه من ردپای آن همه خاطره را که از آمدنشان و ماندنشان و حمایتشان از هم شنیده بودم بعداها به شکل اون خنده ها و برق شادی در چشم هایشان درک کردم.  
در کل شاید پونزده تا بیست تا شغل در عمرش عوض کرد. من در جریان همه شان نیستم... کلاً بیقراری داشت.... یکجور شیدایی... شاید اگر هنر می خوند کمی تسکین می یافت یا راه ابراز و برون ریز اینهمه بالا و پایین روحی رو پیدا می کرد. هنر شاید دست آویزی می شد که بداند به چی و به کی گیر بدهد! خلاصه کنم بند نمی شد به یه کار یا یه موضوع.... از این شاخه به اون شاخه می پرید و تازه دو سه سالی بود که تو شغل آخرش دووم آورده بود، دو سه سال خیلی بود برای دایی جان.... با اینکه هیچوقت باهاش صمیمی نبودم اما مرگ اون از هر مرگی که تا بحال در جریانش بوده ام،  بیشتر روم تأثیر گذاشت. هر خاطره ای و هر نامی اون رو به خاطرم می آره. 
بعدها که دورتر شدیم از مرگ و مصیبت و کمی عادی شد رفتنش همه اش فکر می کردم با خودم من چرا جلو رفتم و از زیر اون همه دست و پا خزیدم در حیاط خانه شان که صورتش رو که باز کرده بودند و از کفن بیرون بود ببینم؟ که پاهاش رو نوازش کنم؟ که جیغ بزنم و نگاه کنم به چهره ی رنگ پریده ای که مشخصه اش از مرگ فقط رنگ پریدگی بود و انگار خواب بود.... خواب عمیق.... آرام.... جیغ ها روش تأثیر نداشت. مامان و اون وضع عجیب عزاداری وحشتناکش که دیوانه می کرد آدم رو هم حتی، نتونست بیدارش کنه. نمی دونم شاید جو مامان و بقیه من رو گرفته بود.
شاید بیشتر از چیزی که فکر می کردم دوستش دارم دوستش داشتم. شاید مرگ عجیبی بود برام که دیشبش تا ساعت یک شب پیش ما بود و خندیده بود و با خواستگارهای من آشنا شده بود و همه چیز رو پسندیده بود و خوشحال بود که بالاخره من سمج دست از لجاجت برداشتم و ازدواج می کنم.... با شلوار کتانی پاچه گشاد کرم رنگ و بلوز روشنش اومده بود. خوش سر و زبون بود و کلی شوخی کرده بود و من که عصبی بودم و به خاطر تیکه ای که بابام بهم انداخت در رو به هم کوبیدم و رفتم تو اتاقم صداش رو شنیدم که گفت عباس افسانو اذیت نکنید. همین.... آخرین جمله ای بود که ازش شنیدم. همه خوشحال بودند. زن دایی هم چقدر خندید. مامان چقدر بغلش کرد و بوسیدش. چقدر خوب. چون این دایی رو خیلی کم می دیدیم. همیشه کار داشت و مامان چند هفته یا حتی یکی دو ماه یک بار می دیدش. چه خوب که شب قبل مرگش انقدر خوب هم رو دیدیند. همیشه فکر می کنم این برنامه ریزی خدا بود. خیلی خوب و منطقی. یه شب خوب و فردا هفت صبحش تمام شد.
تلفن زنگ زد و بابا حرف زد و مشوش شد و بعد آژانس گرفت و مامان رو فرستاد سوار شه. گفت دایی تصادف کرده و مامان انگار بهش الهام شده باشه هی می گفت راستشو به من نمی گید و خودشو می زد و گریه می کرد و بیقرار بود. من باور کردم که زنده است و بیمارستانه اما بابا دم راه پله  قبل از پایین رفتن و پیوستن به مامان که تو ماشین آژانس نشسته بود و اشک می ریخت به من که تنها می موندم  تو خونه گفت  خواهرت اومد آژانس بگیرید بیایید... فکر کنم تموم کرده و اولین بار بود که لرزش چونه و ریختن قطره اشکی از چشم پدرم رو می دیدم.
الان بیشتر از ده سال گذشته!
افسانه

۳ نظر:

ناشناس گفت...

افسون جون خوشحالم كه مي نويسي. همش رو با صداي خودت خوندم. با لحني كه يادم مي اومد از نوشته خوندنهامان .
مرگ دايي ات رو يادمه ، من و امين و مريم با هم بوديم، روز بدي بود.
طعم خوش قيمه نثار قزوين يا به قول خودت نثا ! منم هيچ وقت نفهميدم بي نظيره.
از مرگ يا از زندگي ، بنويس! حتمن بنويس

ناشناس گفت...

ای بابا کلی خاطره برامون زنده کردی
اولاشو که خوندم کلی داشتم خوشحال میشدم انگار همه اتفاقات جلو چشممه..
به وسطاش که رسیدم خیلی زیاد دلم واسه مامان سوخت که چقدر فشارعصبی رو بابت فوت دایی تحمل کرد...
راستی که دلم خیلی زیاد براش تنگ شده...
هیچی دیگه خواهر جان حسابی گریه مو دراوردی یادمه که من و اسرا توی چهارراه ولیعصر امین و ازادی رو دیدیم که بهم خبر دادن چه لحظه بدی بود...

لنا مان گفت...

اشکم درآمد... ته نوشته دیگه اشک و داستان.. همین یعنی چقدر تاثیرگذار نوشتی عزیزم