درست وقتی که فکر می کنی تمام شده شروع می شود



از آن لحظه ها که گیج می شوی. که نمی دانی چه کار کنی. بنویسی، ننویسی، به دیوار خیره شوی، با دوستت درد دل کنی..... زندگی همینجوریش هم پر از جاهای خالی است که حکمتش را کسی نمی داند. جای خالی نان، جای خالی عدالت، جای خالی انصاف، جای خالی لبخند و هزاران جای خالی دیگر. آنوقت این وسط برای خود خود تو هم داستان درست شود. یکی در خانواده ات بمیرد که نباید می مرد، یکی سرطان بگیرد که نباید می گرفت، یکی قهر کند که نباید قهر می کرد.
اصلا امید مگر چیست؟ همین چیزهای کوچک. همین خرت و پرت ها که به اسم علاقه و عشق و دوست داشتن دور خودمان جمع کرده ایم. همین آدم ها که نسبتمان با آنها نسبتی است که با هر اتفاقی برایشان بند دلمان هزار تکه می شود. بیرون دلمان هم که دنیا جای آش و لاشی است پر از نکبت و کثافت و خون که در آن بهای جان آدمی از مزد گورکن کمتر است.
این است همه چیزی که دنیا به پسر کوچک من هدیه خواهد داد؟؟؟؟ یک مشت چپ و راست به جان هم افتاده؟ یک خروار فریاد شنیده نشده؟ کاسه کاسه خون که بر زمین می ریزد و پایمان روش سر می خورد و خم به ابرو نمی آوریم؟
اینجوریست که وقتی خبر بدی بشنوی می روی تو لاک خودت. می روی ته ته ته. نمی خواهی توی چشمهایت کسی چیزی پیدا کند. نمی خواهی معنایی در حرکت دستت باشد. نمی خواهی صدایت رنگی از غم، شادی، عصبانیت یا هر رنگی، بی رنگ و با رنگ و کم رنگ و پررنگ داشته باشد.
می خواهی در آن اعماق خودت شنا کنی. میان ماهیان خاطراتت دست و پا بزنی و از خودت که غرق می شوی و دور می شوی بپرسی چرا جهان جای بهتری نبود؟
افسانه

هیچ نظری موجود نیست: