جلسات روانشناسی

امروز جلسه ی سومی بود که رفتم پیش دکتر امیدی، روانشناس، به قول افسانه خوبه که آدم هر مدت یک بار ، ماهی، دو ماهی، بره پیش روانشناس و حرف بزنه. البته من برای دردل کردن یا حرف زدن نمی رم. من برای درمان می رم.و توی این سه جلسه بد نبوده. چیزهای مهمی رو درباره ی خودم فهمیدم. چیزهایی که وقتی بیشتر فکر می کنم می بینم خیلی ساله که باهاشون زندگی می کنم ولی چیزی راجع بهشون نمی دونم یا بهشون توجه نکردم و اگر توجه کرده بودم شاید کار به این جا نمی کشید. شاید حتی اگر پارسال یا اول همین امسال روان درمانی شده بودم خیلی اوضاعم بهتر بود. اصلی ترین چیزی که فهمیدم اینه که من اکثر زندگیم رو در یک لاک دفاعی بودم برای محافظت از خودم در برابر یک احساس ناامنی شدید که همیشه باهام بوده (به صورت های مختلف). خود دکتر می گه تو دچار اسکیمای ناامنی هستی، یعنی در بستر شخصیتت در پایه های ناخودآگاه شخصیتت یک جور احساس ناامنی هست که باعث می شه برای تخفیف این حس ناامنی هر کاری بکنی. دست به هر اقدام امنیتی که بتونه اضطراب و تشویشت رو آروم کنه بزنی. فکر می کنم می بینم این ترس سالهاست با منه از بچگی و هر دوره ای هر زمانی به صورتی. امروز به این صورته که هر چیزی منو می ترسونه و احساس ناامنی بهم میده. از احساس ناامیدی نسبت به آینده تا بی کاری تا زلزله ی تهران تا آدمهای توی خیابون، آلودگی هوا، سرطان، بیماری، ناتوانی و...همه ی اینها می تونن باعث بشن من همیشه به فکر دفاع کردن از خودم در برابر این همه ناامنی و احتمالات مختلف زندگی باشم و همه ی اینها باعث یک عارضه ی روانی می شه که واقعاً فکر نمی کردم هیچ وقت من دچارش بشم: وسواس البته از نوع فکری. تشخیص دکتر اینه که من دچار وسواس فکری هستم. همیشه فکری می کردم آدمهایی مثل بابام یا مامانم که خیلی به مسائل شرعی پایبند هستن می تونند دچار وسواس باشند اما من؟ ولی با نشانه هایی که هست مطمئنم که دکتر درست تشخیص داده . امروز خیلی درباره ی آینده باهاش حرف زدم. تقریباً همون حالتی رو که من همیشه به دوستام مثل امین عظیمی یا آزادی می گفتم، خودم دچارش هستم: یعنی توقع دارم وقتی تصمیم بگیرم که حتماً در آینده قطعیت وجود داشته باشه. یعنی می خوام اول همه چیز رو پیش بینی کنم و بدونم و بعد تصمیم بگیرم و بنابراین هیچ وقت نه می تونم تصمیم بگیرم نه می تونم کاری بکنم. للبته این بهانه ی خیلی خوبیه برای تنبلی. تنبلی، تنبلی،واقعاً من موجود تنبلیم.تقریباً می تونم بگم خودمو سرکار گذاشتم!!! باور کنید
دکتر می گه تو در مقابل افکاری که مضطربت می کنند خیلی منفعلی ، یعنی کلاً در مقابل افکارت منفعلی. فکر می کنم راست می گه. یعنی حتماً راست می گه. اما تغییر دادن این عادتهای فکری، شکستن این لاک دفاعی این دنیای بسته و شکننده کار خیلی ساده ای نیست. فکر می کنم خیلی ساله که توی همچین دنیای سیر می کنم و چطور من نتونستم این همه سال با این همه ترس و اضطراب کاری بکنم و فکری به حالشون بکنم و فقط ندیدمشون و در واقع ازشون فرار کردم. و حالا یک ترس جدید هم اضافه شده ترس از ترسیدن!!!!! فکر کنم من از یک چیز اصلی می ترسم من از زندگی می ترسم؟؟؟؟؟؟؟
امین

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی خوبه که داری خودتو می شناسی ولی یادت نره که تو هر موقعیتی من کنارت هستم.

ناشناس گفت...

مي شه آدرس و شماره تلفنش رو بهم بگي؟
shadi_plusplus@yahoo.com