دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند


نشسته ام و فکر می کنم چه می شد اگر اینطور نبود و آنوقت خودم را می بینم  که در آن زمان که اینطور نبود باز هم می نشینم و با خودم می گویم چه می شد اگر اینطور نبود و  در رویای رویام می بینم که نشسته ام و  باز از خودم می پرسم چه می شد که اینطور نبود؟!
چرخه ای ابدی؟! ذهنی که آرامش نمی پذیرد؟!
دلتنگی ها می آیند و می روند. می چرخند و خاری می شوند رها در بیابان یا پری دریایی کوچکی در اعماق تاریک آبهای راکد. 
زمان به سادگی گوسفندی از برابر چشمم می گذرد و من نه آخوری دارم که سرش را به کاه گرم کنم نه حوصله ای تا برای چرا به بیابان ببرم.
افسانه

۲ نظر:

kiddo گفت...

aghamun camus mige:' i dont want to be genius, i have enough problem just trying to be a man' doot dashtam in neveshte ro. be khosus zaman ke be sadegiye goosfand migzare

صابر گفت...

salam



alie

ghashange